مدتی حالم بد نبود. نه خوب بودم نه بد. میانه.
پس از اون باز حالم بد شد. شاید بگم به جایی رسیدم که باز حالم بدتر از پیش شده.
نزدیک یک ماه هست که به هیچ وجه با کسی از اعضای خانواده حتی یک کلام هم حرف نزدم.
پیشتر گاهی با یکی از خواهران حرف می زدم ولی دیگه قید اون رو هم زدم.
شب ها تا سه و چهار و گاهی تا خود صبح بیدار هستم.
صداها منُ اذیت می کنن مثل صدای تیک تاک ساعت یا صدای گنجشک ها و قمری هایی که روی درخت همسایه یا سیمِ چراغ برق نشستن.
دوست دارم سر تک تک اونها رو بکنم تا دیگه صدایی ازشون درنیاد.
این مخِ صاحب مرده هم عین موتور دیزل وقتی بیفته کار دیگه بی توقف میره جلو و هیچ جوره نمیشه جلوی فکر کردن اون رو گرفت.
احساس می کنم بزودی دیوانه شده و سر به کوه و بیابان خواهم گذاشت.
از همه متنفر هستم. روز تا شب برای اطرافیانم آرزوی مرگ می کنم همچنین برای خودم.
دوست دارم برم جایی که هیچکس نباشه. هیچ پرنده ای و هیچ صدایی نباشه.
هیچ دوایی برای دردم پیدا نمی کنم.
- Haa Med
- جمعه ۲ ارديبهشت ۰۱